_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

تولدشه 45

امروز این‌طوری شروع شد: 

احمد چشم‌هایش را باز کرد، از تخت بیرون آمد. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در درگاهی آشپزخانه مهناز را دید که یک کاپ کیک که یه شمع روشن رویش است کف دست راستش گذاشته است و دستش را به سمت او دراز کرده است. همین قدر ساده و زیبا...

‌  .احمد به پهنای صورتش می‌خندد و این بهترین جمعه ‌ی سال است

  • Ba har

کلاً جالبه...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کلمات

سر می خورند واژه ها و روح همین گوشه و کنار، هی بالا و پایین می شود؛ تاریک، روشن،دور، نزدیک. کلمات در ذهن، در کنار هم حرکت می کنند. یکی از دیگری پیشی می گیرد و گاه از آن عقب می ماند. در هم تنیده می شوند و یکدیگر را به بازی می گیرند مثل برگ های بید مجنون در یک عصر گرم و خسته.

کلمات می دوند و می دوند تا به گلو می رسند و درست همان جا، همان لحظه که باید ادا شوند، یک دست محکم انگار بر روی لب ها فشار می آورد. لب ها کمی به درون حرکت می کنند و کلمات را با فشاری چندین برابر سرعتشان، به عقب هل می دهند. سقوط می کنند. یک سقوط آزاد به قعر وجود. در سیاهی محض؛ جایی که نه تنها از یکدیگر دور می مانند که خود را هم گم می کنندو هیچ نمی توان پیش بینی کرد آیا باز جسورانه و پرجنب و جوش می دوند، از کنار هم با سرعت بالا سبقت می گیرند تا مفر خود به بیرون را پیدا کنند یا این سرکوبی، سرنوشت محتوم آن ها بوده است.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

لحظه ها... اتفاق ها...

همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون... و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"

احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.

داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر جالب نبوده باشن یا اتفاق ها اونقدر مهم. این که همه ی این زندگی چند ساله فقط یک پیله بوده باشه که دور خودشون تنیدن و توش مخفی شدن. این که فرار کرده باشن از حقیقت و تازه الان حرف های آرمان تلنگری بوده باشه واشه ترکوندن حباب دروغین زندگیش...

مگه این که دلت بلرزه واسه داشتن یه نفر چقدر واقعیه یا چقدر میشه عشق دونستش؟

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد عزیزم،

احمد نازنینم،

حالا که این نامه رو برات مینویسم، تو فرسنگ‌ها از من دوری یا شاید منم که فرسنگ‌ها از تو فاصله دارم...

این روزها تنهاترینم در عین این که همه من رو کنار عده‌ی زیادی آدم میبینن...

من تنهام چون هیچکدوم از اینهایی که روزهامو باهاشون میگذرونم، درکی از من نداره... از ترس‌هام، آرزوهام، فکرهام...

من تنهام و این عمیقاً اذیتم میکنه...

فکرهام مورد تمسخر واقع میشن. ترس‌هام عجیب جلوه میکنن...

اما تو نمی‌تونی با من چنین کنی چون تو خود فکر منی...

من حتی میتونم بهت بگم که چقدر دوست دارم و حتی تصور کنم که جلوم نشستی و میگی منم...

احمد جان تو انسان خوبی هستی و من عمیقاً دوستت دارم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ساده

دلم گرفته... دلم خیلی گرفته. 

ار این همه تنها بودن و از این همه دوست داشته نشدن...

کاش یکی منو واسه خودم دوست داشت. همین قدر ساده همین قدر حقیرانه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

درد و دل ساده

ناراحت کنندس...

این بی توجهی‌ها دلمو میشکونه...

اما خب نه اجباری هست برای ارتباط و نه میشه اعتراضی کرد. شاید یه روزی در یک لحظه‌ی خاص از زندگیت  حسی مشابه حال این روزهای من رو داشتی و درک کردی... شایدم نه! نه گرو کشیی درکاره نه تلافیی! فقط یه درد‌ و دل سادس...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

دیوار بلند

وقتی بچه بودم و از یه چیزی ناراحت میشدم، بابام سریع سرم داد میکشید که گریه نکن... برای چی گریه میکنی؟ و این بدتر باعث میشد گریه‌ام بگیره... برای همین یاد گرفتم هیچ‌وقت نباید ببینه که دارم گریه میکنم.

یکشنبه تو هم باهام همین کارو کردی. حالا دارم یاد میگیرم تو هم نباید گریه‌هامو ببینی... غم‌ها و مشکلاتم مال خودمه و یه دیوار بلند وجود داره بین من و غم‌هام و شما همه...!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

دلتنگی احمد 42

حالا مدت هاست که از اولین اری که آرمان رفت میگذره. یه خاطره تلخ دور...

اما کی مگه دید اون روزها رو. اون اولین روزهای دوری احمد از آرمان؟ 

روزهای پوچ احمد. اون موقع ها وسط تموم غم هاش یه موقع هایی احمد با خودش فکر میکرد شاید فقط من انقد سختمه. شاید چون هرروز تو همین شهر میگردم و مدام به خاطره هامون بر می خورم. شاید آرمان حالش خوبه و خوشحاله.

بعدها معلوم شد که این طوری نبوده اما قسمت مهم داستان اینجا نیست.

بخش آزاردهندش مکالمه های دیر به دیر، پیام های خالی از هر عاطفس. مشکل لبخندهایی مصنوعی تو مکالمه های تصویریه دقیقا همون جا که دلت داره از جاش کنده میشه... 

این که از خیلی چیزا ناراحتی ولی نمی تونی تعریفشون چون چه فایده که یکی اون سر دنیا فقط تونه اشکتو بینه؟

این روزا، فقط آرمان نیست که رفته، که جاش خالیه. ایم روزا تقریبا همه رفتن. احمد تو شهر راه میره و گله به گله خاطره میبینه. اتفاق میبینه. حرفایی که زده با آدما خنده هاشون صداهاشون...

احمد با خودش و در و دیوار این شهر زندگی میکنه! 

دیروز تو دوران رو بروی میزی نشسته بود که اولین اری که اومده بود دوران پشتش نشسته بودن. خیره شد به دو تا صندلی خالی و وجودش لرزید. تمام سلول های بدنش درد گرفت و به کسی که جلوش نشسته بود لبخند زد چون اون که حالا اصلا نمیدونه اسمش پیمان بود یا بهنام، فرسنگ ها از این فکرها دور ود و داشت خاطره های خودشو تعریف میکرد. انقدر درگیر خودش ود که فرصت شنیدن نداشت...

احمد، این احمد نازنین حالا روزگاری طولانی شده که غمگینه. که بغض راه گلوشو بسته. 

دیشب ممهناز بهش توپید که بسه خودتو جمع کن تو همش ناراحتی تو همش بغض داری...

خب آره! همین طوریه ولی چی کارش میشه کرد؟ با اون تنهایی که داره خرخره آدم رو میجوئه چطوری باید کنار اومد؟

احمد نمیدونه. احمد هیچی نمیدونه جز این که خستس از این همه دلتنگی... 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد یک کتاب به مهناز داده؛ یه کتاب که فکر میکنه یا بهتره بگیم مطمئنه خودش سال‌ها قبل اونو نوشته...

“مثل خون در رگ‌های من” تمام فکرهای احمده و تمام احساساتش برای مهناز.

جالبیشم اینه که الف بامداد عزیز تمام نامه هارو به اسم “احمد” امضا کرده و تموم کرده...

  • Ba har