_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

لحظه ها... اتفاق ها...

همه لحظه ها و اتفاق های این زندگی مشترک از جلوی چشم هاش میگذره. الان 72 ساعته که مدام داره تصویر میبینه؛ خنده های مهناز، اشک هاش، سفرهاشون، دعواهاشون... و جمله های آرمان که مدام تکرار میشن : اتفاق ها و لحظه هان که مهمن"

احمد تصمیم گرفته به این فلسفه آرمان فکر کنه. درواقع بیشتر از فکر، چون به نظرش منطقی میاد، میخواد عملیش کنه.

داره اتفاق ها رو مرور میکنه. لحظه ها رو هم. و این مسئله با خودش ترس میاره. ترس از این که لحظه ها اونقدر جالب نبوده باشن یا اتفاق ها اونقدر مهم. این که همه ی این زندگی چند ساله فقط یک پیله بوده باشه که دور خودشون تنیدن و توش مخفی شدن. این که فرار کرده باشن از حقیقت و تازه الان حرف های آرمان تلنگری بوده باشه واشه ترکوندن حباب دروغین زندگیش...

مگه این که دلت بلرزه واسه داشتن یه نفر چقدر واقعیه یا چقدر میشه عشق دونستش؟

  • ۹۸/۰۳/۰۷
  • Ba har

نظرات (۱)

به نظرم مهناز و احمدرضا قبل اینکه بچه‌دار شن بهم بزنن. به تصویر کشیدن جدایی بعد اینهمه مدت و بیان احساساتشون شنیدنی میشه :) 
پاسخ:
احمد خیلی مهناز رو دوست داره به این راحتی ها بی خیالش نمیشه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی