_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

فکر عبث

آنقدر فکر نکرده ام که از فکر کردن می ترسم. از محکوم شدن می ترسم. از نقد شدن نه اما از مخالفت های بی خود می ترسم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

آرام بگیر

گفت آرام بگیر

گمان می کردم آرام ترین باشم… پس به حرفش خندیدم.

الان تازه آرام گرفته ام. الان تازه می فهمم مشوش ترین عالم بوده ام به زمانش، وقتی که مدام می گفت آرام بگیر...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

عادت دورى ١٦

دیروز احمد نزدیک بود بمیره... میون هیاهوى این که واقعا داره میمیره یا نه، فهمید وااااى چقدر توى یه سرى چارچوب مسخره گیر افتاده؛ اول ترسید ازشون حرف بزنه پس خفه خون مرگ گرفت... ولى وقتى دید مردنى نیس، (شاید حتى یه نفس عمیق کشید که نمرده؛ خودشم نمى دونه) فکراشو بلند گفت و همه خندیدن. مهناز تا یه جایى ملاحظه کرد ولى دید نمیشه اونوقت به پهناى صورتش خندید. احمد عصبانى شد یا شایدم ناراحت ولى انقدام مهم نیس این حسش... بیشتر اینجاش مهمه که نگران شد واسه خودش، ایدآلاش، ٤١ سالگیش، فرداش و مردن.

با خودش طبق معمول همیشه ( دیگه ذکرش شده.) گفت: "اى آرمان پدرسگ کجایى پس؟" بعد یه لحظه با خودش فک کرد اصلا اگه بود چى میشد مگه؟ بعد براى اولین بار دید هیچى نداره بهش بگه. زیر لب گفت:" همون بهتر که دورى..."

احتمالا دورى داره واسه احمد عادت میشه... بدون هیچ دردى میشه...



  • Ba har
  • ۰
  • ۰

هر زمان

اگر قرار بر نوشتن است، هر زمان که دلت خواست بنویس. بدون هیچ ملاحظه اى. 

کارى نکن که مثل الان یادت هم نیاید دیروز همین موقع چى تو فکرت بود که الان پاک شده...

  • Ba har
  • ۱
  • ۰

یه نفر این دور و برا هس که دلم میخواد یه بار تو چشاش نگا کنم بگم کلى چرتکه انداخته بودم واسه این رفاقت پسر؛ بد جور خرابش کردى. منتظرم نشم که جواب بده. فقط دلم میخواد اینارو از زبون خودم بشنوه نه میون این خطاى بدون خط خوردگى مصنوعى...

  • Ba har
  • ۱
  • ۰
همیشه با خودش فک میکرد وقتی با آرمانه، همه چی بهترینه. پس باید بهترین حالتی که میتونه باشه. اگه قراره عکس بگیرن باید بهترین لباسش تنش باشه. اگه قراره گپ بزنن. باید تو بهترین حالت روحی باشه… چشماشو بست، باز کرد، آرمان دیگه نبود. فهمید باید تموم لحظه هایی که بوده رو باهاش زندگی میکرده حالا اگه ایدآلم نه، که نه…
دلش گرفت واسه خوذش…!
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

داره به ۱۵ سال پیش فک میکنه. بیشتر حتی. ۱۵ سال و نیم پیش. موقعی که ۲۱ سالش بود و دنیا رو داشت، با اون خنده هاش که تمومی نداشت. با تموم الفاظ چاله میدونیش. این که چقد همدیگرو جدی نمی گرفتن ولی چقد خوش بودن با هم.

حالا دنیا رو نداره. خنده هاشو نداره، هیچ آدرس ایمیلی هم ازش نداره… شماره تلفن، فیس بوکش، هیچی.

به جاش مهنازو داره. نه که قابل مقایسه باشن با هم، نه، مهناز خانووومه، ساکته، چشمشو میبنده رو خیلی چیزا. دنیا، هرجای دنیا هم که باشه الان، این طوری نیست…

ولی دنیا، تنها غمی که ممکنه تو چشم احمد پیدا بشس...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

فکراش ١٣

روبرو مهناز نشسته بود در سکوت و داشت صبحونه میخورد. مهناز تند و تند از اتفاقاى دیشب میگفت و احمد هم لبخند میزد اما پر واضح بود که حواسش پى یه داستان دیگست. مهنازم اینو میدونست ولى خودشو از تک و تا نمینداخت و حرفشو ادامه میداد. دیگه براش این بى توجهى ها عادى بود؛ دیگه اذیت نمى شد...

ولى خوب مى شد اگه مى شد وصف کرد که احمد کجا بود. میون تموم فکراى پخش و پلاش یهو تمام تصویرهاى خوب اومده بود سراغش و یه جورى چسبیده بودش که در نره از دستش. مثه همون داستان کلاف کاموا فکر آدم که هى میدوى دنبالش و اون هى فرار میکنه ازت...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

یه روز

تا قبل از این که زمستون تموم شه، برا یه بارم که شده باید تموم نرگسای دست فروش سر چهار راه رو بخرم. باید از یه چرخی یه دل سیر لبو بخرم…

خیلی کارا مونده هنو از زمستون که ناتموم مونده.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ته گنجه فکرت

بهتره اصیل بمونه. با تموم چیزایى که از اول توش بوده. بهتره همه ما اصیل بمونیم. یادمون بمونه کیا از اول باهامون بودن... 

  • Ba har