_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بپا گول نخورى

مربا که زیاد بمونه شکرک میزنه. بهتره سریع بخورینش که به اینجا نرسه ولی حالا اگه موند، دیگه کاریه که شده. تنها راهش اینه که دوباره بجوشونیدش. حالا باید بالاسرش وایسین و مراقبت کنین که سر نره، حالا اگه حواستون پرت شد و سر رفت، دیگه کاریه که شده. فقط بدیش اینه که کل خونه یه بویی میگیره که خیال میکنین یه صبحونه اروپایی از ما بهتران در انتظارتون است اما حقیقتا فقط یه مربای سوختس..

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

بالاخره ۱۸

بالاخره بعد از عید دیدنی های معهود، احمد به باقلوای عزیز جانش رسید اما اونقدر که فکر می کرد که باید، لذت بخش نبود! 

درست مثل تموم انتظارهایی که با چه شوقی کشیده بود که به چیزی برسه و در لحظه وصال (!) تمام ذوقش پوچ شده بود...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

چهارشنبه سوری

صبح چشمام رو با صداى جاروبرقى باز کردم. تا به خودم اومدم و از اتاق اومدم بیرون، یه خانمى داشت خونه رو تمیز میکرد و مامان هم تو آشپزخونه درهم و برهم دور خودش مى چرخید...
تو کوچه هم کنار نمور بودنش و بارون اومدن، هرچند وقت یه بار یه ترقه اى گُرُمْبْ مى کرد. با خودم داشتم فک مى کردم چه حالت جالبیه...! چقد این صحنه آشناس؛ که یهو مامانم شبیه هدیه تهرانى شد، خانومه شبیه ترانه علیدوستى...!
بقیه ماجرا رو هم الله اعلم اگه یه روزى معلوم شه زندگیمون چندسال بعد همونى شد که اصغرفرهادى یه روزى فیلمش کرده بود!
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

مویه نه که لالایی

خیلی کارها آدم باید انجام بدهد. خیلی کارها دوست دارد انجام بدهد. در این لحظه از ـ شاید ـ لذت بخش ترین قسمت زندگی ام می خواهم در آفتاب ـ اتفاقا ـ جان دار اسفند پهن شوم و یک صدایی مویه نه اما لالایی بخواند برایم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

شیرینی عید ۱۷

احمد از شیرینی های عید بیزاره. این جوری بگم که به معنای حقیقی کلمه ازشون متنفره، همیشه هم غر میزنه که ملت چرا باس یه چی تو مایه های نون نخودچی بخورن و حتی ازش تعریفم بکنن که عینهو…. وا میره تو دهنو و آخراش انگار داری گل می خوری...

این بین اما باقلوا رو دوس داره! همیشه خدا هم این روزای آخر، لحظه شماری میکنه واسه اولین عید دیدنی های روز اول و باقلواهای پر از شهد که با طبق های بزرگ میارن و بعد خوشگل میچیننشون تو ظرف…

تو سکوتش به تصویر توی ذهنش و آرزوهای کوتاه مدتش پیروزمندانه لبخند میزنه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ذکر

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

نجستم

من از دل کنارى نجستم، نجستم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

واهمه این بار

چند سال قبل به زنی که از روزمرگی اش می گفت و نخودفرنگی ها، خندیدم. ترسم از آن است که روزی به دردش دچار شوم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

از معمولى بودن

رادیو، تلویزیون، تبلیغات، همه و همه این حس رو به ما منتقل میکنند که تک تک ما مى توانیم خاص باشیم. تک تک ما مى توانیم متفاوت ترین حرکات ممکن را انجام دهیم؛ حتى این حس را القا مى کنند که همه ما زیبایى هاى خاصى داریم که منحصر به فرد است. شاید کلیت آن غلط نباشد اما اصرار زیاد بر آن و تکرار بیش از حدش، همه ما را متوقع و لوس مى کند... آنقدر که معمولى بودن برایمان ننگ مى شود...
از پیله بیهوده این داستان بیرون بیاییم؛ زندگى معمولى هم لازم است گاهى...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

تمام… تمامش

به اندازه تمام عمرم شاید این کوچه را پیاده نیامده بودم… یک سال تمام گذشته است و چقدر که دور مانده است تمام خاطرات سال پیش. تمام پیاده روی های طولانی. تمام خیابان گز کردن ها. تمام زود رسیدن ها...

  • Ba har