_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

دعا

دعاى امشب من، کمى بخشیدن و فراموش کردن است...

یاد گرفتن آن که کمى فروتن باشم، کمى سهل گیرتر...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ماشه رو بى عقل بکشى، قاتلى...

احمد خیلى اتفاقى تلویزیون رو روشن میکنه و رضا سرچشمه (پولاد کیمیایى) بدون هیچ مقدمه اى میگه:" ماشه رو بى عقل بکشى، قاتلى..." 

احد یه جورى میشه... از اون هیجاناى شدید درونى که به هیشکى نمى تونى بگى... از اون حال خوبا... 

دلش میخواست رضا بود، دلش میخواست اون نگاهِ بى روحِ کدرِ آخر فیلم، مال اون بود...

دلش میخواست تو چشاى مهناز نگاه کنه، یه چشمک ریز بیاد و بگه:" جمع کن بریم یه ورى." 

مهنازم چشماشو بدزده ازش..

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

شعار

یک حالت تازه ای پیدا شده است: یک نفر شعارهای تکراری را مدام تکرار می کند و بقیه انگار حرف تازه ای شنیده باشند، با شدت و حدت تشویقش می کنند…

گندمان بزنند...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

خودخواهى

تنها دلیل تمام خودخواهى هاى بى جاى مردم این شهر، سیستم بد حمل و نقل عمومى ست... همین و بس. مطمئن باشید...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

طعنه

دست و بالم یه جور طعنه آمیزى درد مى کنه... 

با یه زهرخندى که آره رفیق مردنى اى انگار به زودى زود...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

برنج

یک موقع هایى فکرهایى مى کنم که بازگو کردنش شاید خنده دار باشد... اما مى گویم!

آمدم برنج خام را بریزم توى ظرف مخصوصش تا توى کابینت بگذارمش، یک دانه برنج چرخ زد و چرخ زد و نرفت توى ظرف. با خودم حتم کردم اگر این دانه برنج خام رو بخورم، تمام برکت این خانه تا همیشه با من است! و جالب آن جاست که شک ندارم که چنین مى شود...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ملى جون ١٩

احمد خوشحاله و داره به پهناى صورتش مى خنده... 
-چى شده مگه؟!
-مگه حتماً باید چیزى بشه؟ همون طورى که این روزا آدما الکى الکى گریه مى کنن، میتونن الکى الکى هم که شده بخندن...
مهناز چپ چپ نگاش مى کنه و تو دلش مى گه دوباره کدوم دیو* جک آب نکشیده فرستاده برات که انقد خنده داره؟
اما قبل از این که جملش تو فکرش تموم شه، احمد بلند مى گه واى واى مى دونى صب داشتم با آرمان سکایپ مى کردم، هى میدیدم پچ پچ مى کنه؛ آروم حرف مى زنه. گفتم :"چته خروسک گرفتى؟" گفت: "نه بابا ملى جون اومده این جا قراره یه ماه هم بمونه..."
[ملى جون خاله آرمانه که کلى حق به گردن آرمان و احمد داره]
حالا مهنازم بلند بلند میخنده...
آخه ملى جون هم خیلى پیره هم خیلى وسواسى ولى هزار الله و اکبر به هوش و حواسش و گوشش... شوهرش ارتشى بوده، اونم  عادت کرده خونه رو عینهو پادگان اداره مى کنه... مهمتر از همه اینا، چنان اقتدارى داره که کسى جرئت نمى کنه بهش نه بگه...
یه سکوت کوتاهى میشه، بعد مهناز میگه:" بیچاره آرمان" 
بعد دوتایى یه جورى مى خندن که آخرش مهناز همون توى آشپزخونه که جلو سینک وایساده ، میشینه رو زمین و دلشو میگیره و از شدت خنده اشکش سرازیر میشه...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

تو!

تو خیال کن از غرور بود... با این که نبود!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

هیچ در هیچ شد...

انگار کنید که هیچ در هیچ شود
و نویسنده تنها بخواد هیچش را بنویسد تا در ابتداى نوشته بگوید "انگار کنید"
و انگار کنید که نویسنده بخواهد نوشته اش را بلند بلند و بلندتر از صداى ذهنش بخواهند؛ و بخواهد مخاطبانى داشته باشد تنها براى شنیدن و هیچ گفتن...
حال انگار کنید که نویسنده غمگین است. به اندازه ى تمام عمرش. اصلاً مهم نیست چقدر؛ تنها دانستنش کافیست. نویسنده غمگین است...
از تمام خنجرهایى که خورده است، دردمند که نه، غمگین است. از تمام بى مهرى ها...
و این جملات اصلاً اهمیتى ندارند چرا که اگر روح او مهم بود هیچ وقت بدین جا نمى رسید...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

لعنت

بس است مدارا

  • Ba har