دعاى امشب من، کمى بخشیدن و فراموش کردن است...
یاد گرفتن آن که کمى فروتن باشم، کمى سهل گیرتر...
دعاى امشب من، کمى بخشیدن و فراموش کردن است...
یاد گرفتن آن که کمى فروتن باشم، کمى سهل گیرتر...
ماشه رو بى عقل بکشى، قاتلى...
احمد خیلى اتفاقى تلویزیون رو روشن میکنه و رضا سرچشمه (پولاد کیمیایى) بدون هیچ مقدمه اى میگه:" ماشه رو بى عقل بکشى، قاتلى..."
احد یه جورى میشه... از اون هیجاناى شدید درونى که به هیشکى نمى تونى بگى... از اون حال خوبا...
دلش میخواست رضا بود، دلش میخواست اون نگاهِ بى روحِ کدرِ آخر فیلم، مال اون بود...
دلش میخواست تو چشاى مهناز نگاه کنه، یه چشمک ریز بیاد و بگه:" جمع کن بریم یه ورى."
مهنازم چشماشو بدزده ازش..
یک حالت تازه ای پیدا شده است: یک نفر شعارهای تکراری را مدام تکرار می کند و بقیه انگار حرف تازه ای شنیده باشند، با شدت و حدت تشویقش می کنند…
گندمان بزنند...
تنها دلیل تمام خودخواهى هاى بى جاى مردم این شهر، سیستم بد حمل و نقل عمومى ست... همین و بس. مطمئن باشید...
دست و بالم یه جور طعنه آمیزى درد مى کنه...
با یه زهرخندى که آره رفیق مردنى اى انگار به زودى زود...
یک موقع هایى فکرهایى مى کنم که بازگو کردنش شاید خنده دار باشد... اما مى گویم!
آمدم برنج خام را بریزم توى ظرف مخصوصش تا توى کابینت بگذارمش، یک دانه برنج چرخ زد و چرخ زد و نرفت توى ظرف. با خودم حتم کردم اگر این دانه برنج خام رو بخورم، تمام برکت این خانه تا همیشه با من است! و جالب آن جاست که شک ندارم که چنین مى شود...
تو خیال کن از غرور بود... با این که نبود!
بس است مدارا