_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

خالى مثلاً

تو ٢٠ سالگى همه شاعرن...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کره اطلس طلایى ٢٢

احمد از یه دل درد شدید وسط یه حال خیلى خوب از ثبات زندگیش رنج میبره...

ثبات از اوجا که مهناز نشسته تو بغلش و احمد داره با موهاى بلندش بازى میکنه و به تموم مفهوم هاى آرامش بخش زندگیش فک مى کنه... حتى براى ١٥ ثانیه هم به کره اطلس طلایى (!)

احمد که کوچیک بود، ٦ یا ٧ ساله، تمام شب ها دلهره داشت انقدر که نمى تونست بخوابه، منشاش یه فیلم سینمایى بود که الان اینجا اهمیت نداره چى بود و کى توش بازى میکرد... 

یادشه شبا که نمى تونست بخوابه، مامانش بهش میگفت:" چشماتو ببند و به بهترین و خوش حال کننده ترین چیزها فک کن." 

اولین بار که همچین کارى رو امتحان کرد، تصویر یه صف طولانى از مردم رو دید که وایسادن تا کره اطلس طلایى بخرن و انگار کل تصویرى که میدید از دید فیلمبردار یه تبلیغ بازرگانى بود که بعد دوربین از روى مردم میرفت بالا و کوچه رو از بالا نشون میداد و بعد کلى بادکنک رنگى که داره میره بالا و بالاتر تا گم شه تو آسمون... 

احمد بلافاصله بعد این تصویر خوابش برد و دیگه کار هر شبش بعد از شروع دلهرش همین تجسم این تصویر بود...

احمد داره تو سکوت با موهاى مهناز که عین گربه تو بغلش مچاله شده و خرکیف، بازى میکنه و لبخند میزنه...

کره اطلس طلایى واسه احمد مفهوم کمى نیس؛ براش معنى خوش بختى میده...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

داستان نیمه تمام

وقتى یک حادثه براى شما ناتمام بماند، مدام حالت هاى ممکن را برایش در ذهنتان تصور مى کنید...
و هر بار نقطه سر خط، احتمال جدیدى را آزمایش مى کنید. آنقدر که این مسئله برایتان عادت مى شود؛ شاید یک سرگرمى مضحک که بعد خودتان انگار که داور یک بازى هستید به شرایط مختلف راى بدهید و مثلاً بگویید این حالت آخر از همه بهتره یا نه اون جورى که دیشب فک کردم کاش داستان رو پیش برده بودم، معرکه ترین بود...
کاش هیچ داستان نیمه تمامى نداشته باشید...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

فردا سراغ من بیا

خستم از کلام قصار و راویانی 

که قصد میکنند در شفای حال من


بسی خوووبه….

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

حجم زیادى از اراجیف

انگارى من خیلى عوضیم تو این جمع... 

نه تنها نمى فهمم چى میگن (انگار که چینى حرف میزنن) که سعیم هم ناکامه... اصلاً شاید حتى عیب اینجاس که درس سعى نمى کنم... 

ولى بسه دیگه... حقیقتاً این حجم از ناز و ادا کافیه...

کاش چند کلوم حرف حساب پر شال یکى باشه بیاد یکى دوساعت باهام اختلاط کنه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

پاتو محکم وایسون!

پاتو که محکم وایسونى، نصف که نه، از نصف بیشتر کار تمومه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

وقاحت

خیلى وقیح تر باید بود....!!!!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

حسرت

اگه در جواب این حرفم نگین که برو خدا رو شکر کن پدر مادرت زندن و تنت سلامته و حرفایى از این دست، میخوام بگم واقعاً دلم براى خودم و تمام دختراى هم سن و سال خودم تو این شهر میسوزه که نمى تونیم رها کردن موهامون تو باد رو تجربه کنیم... 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
این روزا احمد مدام به دنیا فک میکنه، چراشو خودشم نمى دونه با شایدم میدونه ولى میخواد به خودش بقبولونه که نمى دونه...
مدام دنیا با موهاى بلند پرکلاغیش میاد جلو چشاش و به پهناى صورتش مى خنده؛ بعد با دست راستش شروع میکنه پوست لبشو کندن و یهو گریه میکنه، انقد آروم اشک میریزه که اگه ندونى، گمون میکنى اشک شوقه؛ اما نیست... اشک جگرسوزه...
احمد به اینجا که میرسه، چشماشو با اخم میبنده و سرشو یه تکون سریع میده انگار یه مگس نزدیک گوشش وزوز کرده باشه...
مهناز، میفهمه احمد تو لکه اما این که داستان چیه، نه؛ مهناز هیچى در مورد دنیا نمى دونه. نبایدم بدونه.
این اواخر احمد داره فک میکنه، شاید دنیاهم داره یه گوشه اى تو تنهاییش به احمد فک میکنه... بعد بلند به خودش میگه: ولمون کن بابا. اینا همش چرت و پرته... 
چایى میریزه و ادامه زندگى با یه لحظه هاى اضافه بر برنامه از دنیا، لبخندش، پوست لبش و اشکاش...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

مثلِ

مثل وقتى که مى خندى 
مثل تمام پیاده روهایى که تند راه رفتى و لبخند زدى به تمام فکرهات
مثل تمام حرف هایى که باعث میشن مرغ پخته تو دیگ هم بخنده، تو که جاى خود دارى...
پ ن:مشبهٌ به با خودتون ( من ذهنمو منع نمى کنم اما با پاک کن میفتم به جونش)
  • Ba har