_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

بگذرد

به گمانم مادرم هم فهمیده است زندگى ام بى خود و بى جهت بى روح و راکد است؛ دیروز دفترچه اى به من هدیه داد و مشتاقانه گفت:" صفحه اولش را نگاه کن. نگاه کن."  
در صفحه اول -احتمالاً زنى- با خط خود نوشته بود: این نیز بگذرد
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

آنچه را بقیه احساس مى گویند، ما ریدمان تدریجى مى نامیم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

گاه به گاه

روان خسته و دلمرده من
من
من
منِ سرخورده و تنها
از اسارت جهان خموش
فرو افتاده از عرش 
عرش
عرشِ کبریایى
آن بلنداى خوف آورِ
عدم
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کف زیمین

ما کوچیک تر از اینیم که بخواد بهمون بر بخوره. کوچیک تر از این که کسی تو مخیلش بگنجه که ممکنه بهمون بربخوره. کلا ما هیچی نیستیم همه هم میدونن اینو…

ولی خدایی نکرده، زبونم لال، گوش شیطون کر، اگه قرار باشه روزی چنین بشه، به طریج ( طراز) قبامون که نه، به گل گیومون برمیخوره…

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

آرزو مرد

آرزو مرد. دقیقا هفته ی پیش همین دم دمای شب بود که خیلی خسته بود. سرش رو گذاشت و مرد. یعنی ما صب فهمیدیم که مرده ولی لابد همون نصفه شبی تموم کرده دیگه.
مراسمش خیلی آبرومند بود. حتی شاید آبرومندتر از کل زندگیش. حلواش همین پیش پای شما تموم شد.
-ناراحت از مرگش؟
-بالاخره یه گوشه ای از جیگر آدم انگار کنده میشه دیگه… ولی وقتی مرد، مرده دیگه… انگار امیدتون بمیره. انگار اعتقادتون، باورتون، هرکدومو از دست بدین یه تیکه از جیگر آدمه... 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
نه به عنوان یک زن خانه دار با چند بچه قدونیم قد، با یک شوهر که ممکن است خیلى جاها با هم اختلاف داشته باشیم، نه با روزمرگى هایى که احساس کنم زندگى ام را هدر داده است، که من هرشب وقتى سرما تمام وجودم را میگیرد، وقتى احساس میکنم هیچ کار مهمى در روز انجام نداده ام و چقدر تنهایم، چقدر از هیچ نکردن خسته، چقدر بزدل و چقدر ناتوان، تمام چراغ ها را تک تک خاموش مى کنم. حتى چراغ راهرو را که همه معتقد هستند روشنى و زنده بودن خانه بدان وابسته است. 
تمام چراغ ها را بدون هیچ تفاوتى خاموش میکنم، سیاهى مطلق را به جان مى خرم تا فرداى تاریک تر از امروز و همان بى مصرفى و تنهایى و ناتوانى و... 
بعد تمام روز را صبر میکنم تا شب که طبق عادت چراغ ها را خاموش کنم
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

امشب

این روزها باید بگذرد و روزى هم بالاخره تمام مى شود... 
هیچ وقت اما امروز من و این شب لعنتى تکرار نمى شود... امشب که موهایم هنوز قرمز است و بوى گل یاسمن مى دهد فقط امشب است. چند سال دیگر شاید اوضاع بهتر شد. شاید باز زمانى رسید براى لبخند زدن اما امشب دیگر خیلى وقت است تمام شده است...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

یه عادت دیگش اینه که وقتی تو خیابون راه میره آدمایی که از بغلش رد میشن رو بو کنه. بعد یه سری قانون ها و مسابقه هایی هم داره با خودش مثلا با خودش شرط می بنده که این خانومه که الان رد میشه بوی چه عطری میده یا اون آقاهه بوی عدق می ده یا نه. یه سری اصولیم داره کارش ولی خیلی ناقص و تجربین اصلا هم قابل بحث نیستن، یعنی این سرگرمیه فقط مختص خودشه و هیچ آدمی نیست که بتونه واسش توضیح بده روالو بعد اونم بتونه سریع اجراش کنه…

این عادتو از ۱۰ سالگیش داره خیلی هم بهش مفتخره پیش خودش. البته که هرجا و واسه هرکس هم تعریفش نمی کنه. این عادته با اون اعتقاداش ، قانوناش که واسه همه میگه، زمین تا آسمون توفیر داره.

 حتی یه موقع هایی فک می کنه این عادتو یه مدلی به ارث برده آخه باباشم یه همچین حالتی داشت البته اون تو ترافیکای شدید که گیر میفتاد، شروع میکرد آدمای ماشینای جهت عکس رو نگاه کردن و ریز شدن تو حرکاتشون

ا

اشتباه نکنین یه وقتا، این عادت فقط واسه خیابون و فضای بازه تو یه جایی مثه مترو اصن جایز نیست، حتی تو مترو خود نفس کشیدن مکروهه.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

هى دست و پا

از این شاخ به اون شاخ میپره. به گمون خودش چه کارهاى مهمى که نمیکنه... 
اگه خودشو ول کنه بیاد از بالا خودشو نگاه کنه، عینهو قدیما که میخواستن به بچه ها شنا یاد بدن میمونه. 
بچه رو یهو پرت میکردن وسط آب بدون این که شنا بلد باشه. ( الان دیگه این مدلى نیس؛ زمونه عوض شده.)
دست و پا... 
دست و پا
دست و پ ( با یه قلپ آب که قورت میده)
دست و پ (با یه نگاه وحشتزده)
دست و...
دست (تا آرنج)
دست (تا مچ)
.
.
.
دیگه حتى دست هم نه 
شاید یکى دستشو بکنه خرشو بگیره بکشه بالا شایدم نه...
باس از بالا خودتو بدون خودت ببینى.
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

قانون ١١

یه روزایی با خودش فک می کرد کاش زمین دهن وا کنه و ببلعتش. نه به اون معنای کنایی خجالت زدگی که به معنای واقعی کلمه غیب شه. که نباشه. یه روزایی می شد که با خودش فک میکرد باید یه چارچوب های خیلی خیلی واضح و مشخص واسه خودش داشته باشه.

یه چیزی مثه قانون دوران دانشجوییش که هر روز پرچم آمریکا رو که روی زمین جلو در دانشکده بود، دور میزد.

مثه این که هروقت عصبانی بود میخندید. مثه این که ته دیگ لوبیا پلو رو همیشه آخر غذاش می خورد.

احمد یه روزایی دلش واسه قانونای چرت خودش تنگ می شد.

هاهاهاها 

ناخودآگاه بلند بلند خنید به این قانون آخرش که یادش افتاده بود:

اگه از کسی بدت میاد یا پشت سرش حرف میزنی، حق نداری اگه چیزی تعارفت کرد بخوری!

یاد تموم کیکایى که نخورده بود افتاد یهو… و اینکه هنوزم همین قانونو داره واسه خودش!

به خودش گفت: « پسر!» بعد یادش افتاد خیلی وقته که دیگه از پسر بودن دراومده… گفت:«مرد، یادت باشه تا ۴۱ سالگیت یه قانون محشر واسه زندگیت پیدا کنی. یه چیزی فلسفه طور واسه زندگیت. از اونایی که بعدا واسه بچت بگی و بعدش واسه نوه ات. از اون حالتا که بچت غر بزنه بگه بابا، کشتی مارو با قانونت!

  • Ba har