چشمانش برق میزند. دستش انگار با موسیقی لطیفی همراه باشد، میلغزد و پیش میرود.
دلش اما سیاهپوش. دلش عزادار حس لحظه هایی ست که هیچ کس اعتنایش نکرد. لحظه هایی که دلش گریست،لبش خندید...
یه حال خسته ایه. ممکنه برسه بهتون و بگه دلش درد میکنه یا کمرش گرفته یا پاش درد میکنه. در لحظه دروغ نمیگه ها ولى خوشم میدونه که مشکل اصلى اینا نیست. داستان یه اعصاب خرابه... با خودش عهد میکنه یه روز تمام بخوابه. تو حال خودش باشه. به خودش میگه تلافى تموم اون شب زنده دارى هاى الکى، بخواب که تو دنیا هیچ خبرى نیس...
[ شاید که حال و کار دگرسان کنم]
نه بابا کشکه همه این حرفا...زر مفته بخواب...
خوابشم میاد خستس. خسته سال ها. خسته ى تموم پاییز. خسته دو ساعت تموم مجلس ختم. خسته تموم حرفایى که نشنید. خسته تموم مشقاى شب. خستس. خسته از این که وصف کنه چقد خستس.
چشماشو میبنده قیافه آرمان میاد جلو چشاش یه جورى نگاش میکنه که انگار داره خستگیاشو درد میکشه...
چشم بسته با دستش دنبال عینک میگرده. به زحمت چشماشو وا میکنه از پشت عینک کور کورانه تو مبایلش میگرده، آرمانو پیدا میکنه تکست میده: "خستم...!"
میخوابه.
خودشم خودشو نمیفهمه دیگران بفهمن؟
معلوم خودمم نیست که اینجا نوشتن نشونه بزدلیه یا شجاعت. یه سرى حرفارو باید زد بالاخره...
با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه؛ با مخلصتیم و چش مایى هیچ نالوطى اى لوطى نشد هیچ بى مرامى هم...
چه خیال واهى اى که تاج سرى و خاک پاتم مردونگى بیاره واسمون... ولى هممون گفتیم و بالیدیم به حسى که بعدش داشتیم و پیش رفتیم... اما داستان همون بادکنکى شد که بادش کنن و یهو ولش کنن، بادش خالى بشه و صد دور و صد دور بزنه دور خودش و آخرم حقیر و بدبخت بیفته جلو پات...
این اداها رفاقت نیاورد؛ فقط عینهو لباس بید خورده ى ته چمدون قدیمى که بکشنش بیرون، نه قد و قواره ما بود و نه مقبول دور و وریا...
جالب اونایى بودن که ظاهرو یه جورى درآوردن که آره رفیق، حواسم بت هست، برو که من پشتتم؛ بودن ولى با خنجر... واسه همینه که دیوار باس باشه واسه تکیه... خنجر از رفیق خوردن درد داره...
تو آینه برگشت گفت آخه جوجه تو رو چه به این حرفا... پر بیراه نمى گفت...!
برگشتم بش گفتم: بیا که دلم بدجورى از این نارفیقى ها پره...
اگه یکی رو دیدین که میخواست با ۲۰ سال سنو یه متر و اندی قد تو این هوای بارونی بره زیر پتو قایم بشه و فک کنه هیشکی نمیتونه پیداش کنه، لازم نیست جدی بگیرینش ولی خدا ما بینی (!) هم بهش نخندین. این دوستمون دیگه چیزی واسه از دست دادان نداره...
احمد عاشق بارون بود.
-مهناز؟
فعلا داستان ما احمده مهناز خره کیه اینجا…؟!
احمد عاشق بارون بود. این عادته آرزو کردن زیر بارونو از بچگی داشت. نه سعی کرد ترکش کنه نه حتی میتونست…!همیشه با خودش فک میکرد اولین قطره که بهش خورد آرزو کنه و حتم داشت جواب میده کارش ولی داستان این بود که اولین قطره که بهش می خورد به اندازه ۵ ثانیه همه چی یادش میرفت. اونوقت وقتی کلی خیس شد بدون هیچ ملاحظه ای بدترین فحش ممکن رو به خودش میداد.
دقیقا همین اتفاق تو داستان هر شمالی که میرفت هم بود. تو تمام جاده پیچ پیچی هراز به این فک می کرد که تا پاش رسید به سرزمین لعنتی پدری (!)، چارتا نفس عمیق تو هوای تمیزش بکشه و نتیجش فقط فحش هایی بود که تو راه برگشت به خودش میداد از ندونم کاری و فراموشیش از قولی که به خودش داده بود.
ولی می دونین احمد مرد خوبی بود حتی با تمام این گیج بودنو بددهن بودنش، احمد مرد خوبی بود.
پ.ن: عمری بود این که چرا احمد شمال رو سرزمین لعنتی پدری میدونست بازگو می شه.