احمد مرد خوبی بود، بی شیله پیله. سلیقه لباس پوشیدنش خوب نبود اما یکم که باهاش گرم می گرفتی، دیگه لباس چه مهم؟ جوراب سرمه ای رو با کفش قهوه ای می پوشید و کت چارخونه رو با پیرهن راه راه! اما اینا اصن مهم نبود از یه جا به بعد دیگه به یه ورتم نبود. مهم این بود که احمد مرد خوبی بود…
از دور که می اومد، یکم آدمو یاد مرحوم صادق جون مینداخت. این که مثلا احتمالا نویسنده باشه و حتی بخواد خودکشی هم بکنه. اما نه… هاهاهاها احمد؟ اصلا. فرسنگا با همچین تصوری فاصله داشت.
این روزا ۳۸ سالگی بهش پوزخند مرگ باری می زد که: هی رفیق، پیر شدی رفت. ۳۹ باید خیلی سن زیادی باشه! پیرمرد، دیگه تمومه.
احمد هم بهش میگفت: گه نخور بابا هنوز چل چلیم مونده!
-موهاش؟
تازه تک و توک توش سفید پیدا میشد.
-ناراحت؟
نه بابا. تو کونشم عروسی بود! فک میکرد ۴۱ سالگی نهایت سن خوبیه که میتونه داشته باشه.
همه آدما شاید همیشه بخوان ۱۸ سالشون بشه و تموم اما احمد از ۱۴سالگیش به ۴۱ ساله شدنش فک میکرد. هر برنامه ای که داشت یه ربطی به ۴۱سالگیش داشت.
مثلا تصمیم داشت تا ۴۱سالگیش سیگارو ترک کنه. شب تولد ۴۱ سالگیش هم یه نخ به افتخار ارادش بکشه.
هروقت هم که این داستانو با شور و شوق تعریف میکرد، مهناز سرد نگاش میکرد و لبشو کج میکرد انگار بخواد به مسخره بخنده و یه «آفرین» میگفت که کاش نمی گفت بعد هم میرفت سر کارش. معمولا هم تو این شرایط یه سبد لباس شسته زیر بغلش بود که میرفت جابه جاشون کنه.
احمد هم فقط نگاش میکرد و تو دلش می گفت: تا ۴۱ سالگیم حتما یه بار تو همچین وضعیتی زل می زنم تو چشاتو بهت میگم که چقد دوست دارم …!
دوستمون میگه:
از دردی گریسته ام که از آن من نیست.
من اما
کاش بتونم
از دردی بگریم که اتفاقا از آن خود خودمه…!
آن که هستی را یک بار هم که شده امتحان کن.
آن چه که می خواستی، نشد و نخواهد شد.
بس است تظاهر...
بگو ببینم،
هنوز هم
هر شب چندتایی در آسمان هست؟
ستاره ها را میگویم.
هنوز هم
پیدا میشوند کسانی که به ستاره ها اعتقاد داشته باشند؟
چرا من هیچکس را چنین اطرافم نمیبینم؟
بی خوابی که بزند به کله تان،فحش های رکیک است که به عالم و آدم می دهید…
آرزوی آن که ساعتی می توانستید مثل تقریباً تمام مردم شهرتان بخوابید، شما را تا مرز که نه، تا فراتر از جنون می برد.
اما بیایید از حق نگذریم؛ هر شب در میان این بی خوابی لعنتی، اتفاق خوشایندی* می افتد: صدای خش خش جارو در خیابان!
❊ به جای «خوشایند» شاید بهتر باشد از کلمه «اطمینان بخش» استفاده کنم.
شگرد
همان…
شب همان و ظلمت همان
تا «چراغ»
همچنان نماد امید بماند.
«شاملو»
.
.
.
تو
همان:
آیینه ی من
و من
همان:
آیینه ی تو در گذر زمان
تا همگان گمان برند که روزگار به دور باطل افتاده است.
پ.ن: قصدم مقایسه قسمت اول و دوم نیست به هیچ وجه. خواستم فقط بدانید که قسمت دوم مرتبط با قسمت اول است.
خاک بر سر همه مان با آرمان هایمان.
خاک بر سر همه مان با افتخاراتمان…