_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

سالگرد اردواج ۲۸


این که اصولا مهمه یا نه، هرجور دوست دارین فک کنین. 

این جا اما احمد محور عالمه. هیچ وقت واسش مهم نبوده، این یعنی مهنازو روست نداره؟ نه لزوما همچین معنیی نداره اما احساس مهناز؟

آره خب مهناز غمش میگیره. بغ میکنه یه گوشه میشینه قهوه میخوره و سیگار میکشه انقد که تپش قلب میگیره. [قهوه بهش نمی سازه.]

شاید اگه یه حرفی بزنه، یه طعنه ای چیزی، وضع فرق کنه که مثلا احمد به خودش بیاد. شاید فک کنین از غروره اما مهم نیس شما چی فک کنین ولی اگه کنجاوین، باس بدونین که ابدا از غرور نیست.

مهناز فک میکنه یه سری حرفا. یه سری کارا خودشون باس باشن. این که تو دخالتی تو به وجود اومدنشون داشته باشی، اصلشو زیر سوال میبره… نگار که اصلا اتفاق نیفتاده باشه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

عقب گرد

کاش میشد یه جاهایى برگردیم عقب، نه چندسال، نه چند ماه فقط چند روز یا حتى چند ساعت...

برگردیم عقب و اشتباه ها رو درست کنیم

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

پنجشنبه

پنجشنبه تاریک بود؛ با سنگین ترین حالت غم. منفاوت با جمعه اما. نه به اندازه ى جمعه فراگیر، نه اونقد سیاه.

اما غم،

اشک

آه

پنجشنبه یک ناراحتى بزک شده با لبخند بود...

پنجشنبه سیاه بود؛ نه به اندازه "ابر سیاه" جمعه، اما تاریک...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

آرزوی جدید

شاید گاهی بهترین آرزو این باشه:
خیلی چیزهارو نبینیم، خیلی چیزهارو نشنویم، خیلی چیزهارو نفهمیم
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

نگرانى ٢٧

آرمان داره میاد ایران.
فقط واسه دوهفته البته... 
احمد باید خوشحال ترین باشه. اما نیست...
چرا؟
میترسه. میترسه این دیدارا باعث بشه از هم دورتر بشن... از شدت این که حرفى با هم ندارن، از هم دور بشن. احمد نگران تصویریه که از آرمان داره...
تصویرى که تموم این چند سال باهاش زندگى کرده؛ هرجا که تو فکر بوده، تو لک بوده به جا آرمان از زبون تصویرش با خودش حرف زده...
احمد نگرانه... این بار نگران حال خودشه و نه هیچى دیگه...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

لگد

از یه جایى به بعد از بس به کسى پشت گرم نبودى که به بهترین همراهى ها از رو عادت لگد میزنى...

احمق بودن نه شاخ داره نه دم...

بیچاره بودن هم.

این اشتباه تمام ما زنان است از حرصى که روزاى مدیدى میزنیم براى اثبات مبهم ترین احساس هایمان 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

از روزگاری که بر من گذشت و دانستم چقدر این شهر لعنتی را دوست دارم. حداقلش آن است که بدان تعلق دارم… گو کثیف و لجن و هرزه است که باشد...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

افغان کنم

ور عیب من ز خویشتن آمد همه
از خویشتن به پیش که افغان کنم؟
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

دست آویز

یک دست آویز براى ادامه دادن لازم دارم...

یک کتاب که نویسنده اش آن را در صفحه اول به نامم امضا کند، یک آلبوم موسیقى یا حتى هرچیز دیگرى... حتى خیلى کوچک تر. یک دستاویز لازم است اما...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

قهر ٢٦

احمد و مهناز قهرن. یعنى مهناز قهر کرده. احمد عرضه همچین کارى رو نداره... داد و هوار زیاد میکنه ولى قهر، تو قاموسش نیست...
این که دقیقاً چى شده که قهرن قابل وصف نیست چون فقط یه چیز نیست که مال این روزها باشه... کلى مسئله هست و طبق معمول تمام دعواها از یه جا که شروع بشه، به اولین نقطه، به بنیادى ترین مسائل هم میرسه...
قهر بودنشون باعث میشه کلاً با هم حرف نزنن و این حالت خوبى نیست؛ مضحک ترین حالت ممکن تو خونه برِشون حاکمه.
شاید اگه بچه داشتند، بچهه رو مینداختند وسط که پیغام پسغامهارو ببره و بیاره ولى حالا که خودشونن، خنده دارترین وضع رو دارند. البته از نگاه بقیه. خودشون چنان تو داستاناشون غرق شدن که انگار اصل زندگى همین بوده و تموم این مدت اشتباه زندگى کرده ان...
  • Ba har