_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

وحشت ٣١

احمد امروز ماهى خورد! احمد از ماهى متنفر بود.
بعد از مدت ها ماهى میخورد و نه که خودش هوس کرده باشه که از رو اجبار اما این جاى داستان جالبه که وقتى شروع کرد به ماهى خوردن با خودش گفت: چرا این همه مدت خودمو از خوردن ماهى محروم کردم؟ ماهى به این خوبى...
بعد یهو ترسید یکى تو ذهنش بلند بلند گفت: اگه نسبت به چیزى که انقد متنفر بودى انقد نظرت عوض شده پس یعنى تمام تصمیمات تا اینجاى زندگیت رو هواس...
ترس
ترس
ترس
و حالا وحشت.
وحشتى که مثل خوره افتاده به جون احمد...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

من از خودم متنفرم

متنفرم که نمیدونم باید تو زندگیم چى کار کنم.

اون فرشتهه تو سیندرلا رو لازم دارم.

همونى که کدوحلوایى رو کالسکه کرد. اینبار بیاد بگه : بى بى دى بابى دى بى بى دى بابى دى بى بى دى بابى دى بوووووو :)))

و در یک لحظه من بفهمم چى کار بکنم با زندگیم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰
من نمیخوام ناشکر باشم. من نمیخوام بد باشم. من نمیخوام...
من هیچى نمیخوام در لحظه جز ٤ ساعت بیهوشى... 
سکوت محض... کرختى و لختى...
من نمیخوام فکر کنم. حتى داد هم نمیخوام بزنم!
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

تموم شده...

نشسته ام تموم  مکالمات قدیمى رو مرور میکنم
شاید دلیلش اینه که حرف جدیدى وجود نداره...
منظور حرف جدید با آدم خاصى نیست. کلاً حرفاى دنیا انگار تموم شدن. از سرچشمه خشک شدن...
انگار هیچ جمله زیبایى لاى سطرهاى نوشته هاى هیچ نویسنده ى گم نامى مخفى نمونده دیگه...
همه رو هدر دادیم رفت...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

حالا شما خواستین بگین این واکنش بچه های دبیرستانی نسبت به تیاتر و سینماست اما من کار خودمو می کنم

آقای رحمانیان عزیز ممنونم ازتون از این که همیشه با قرار دادان یک  المان خاص تو چندین داستان، داستان های ساده اما در عین حال آشنا برای همه ما، تجمعی از آشناترین غریبه ها رو کنار هم ایجاد 
میکنین. 
ممنونم ازتون بخاطر حس خوبی که در بدترین لحظه های هفته ای که گذرونده بودم برام ساختین.
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

احمد نگرانه. نگران منه! 

من حالم خوب نیست. این تنها جمله ایه که با قاطعیت میتونم بگم و اگه کسی بپرسه چرا؟ هیچی برای گفتن ندارم.

خوب نیستم و هیچ کس کمکی نمی تونه بهم بکنه… شاید حتی خودم.

احمد مدام میاد و میره. میاد و میره، میاد و میره….

هیچ فایده ای نداره اما...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

اندر امیدوارى

عمرى دگر بباید بعد از وفات ما را

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

کارما (!)

گاهى میون تموم ناامیدى ها و بى هدفى ها و حتى کارماى کارامون که بهمون برمیگرده (!) خوب باشه فقط قهوه خورد و خندید...


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

فتح نامه کلات

در جهان زهری است به نام پوزخند...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

راه حل ٢٩

ترس هاش بیخوده. آرمان هرچقدر هم که نباشه، هرچقدر هم که دور زندگی کنه، هیچ مهم نیست. تصویرهای احمد همه واقعین. آرمان همیشه همون میمونه بی هیچ کم و کاستی. 

اینو نگاه های تحسین برانگیز احمد میگه. اینو خنده های آرمان وقتی باهمن میگه. اینو شوق نویسنده از این که ترساش الکی بوده و قرار نیست آرمان تو زندگى احمد کمرنگ شه میگه…

اینو تمام فضای این عصر، همین آخرای تابستون که شاید غمگین باشه میگه...

  • Ba har