من از خودم متنفرم
متنفرم که نمیدونم باید تو زندگیم چى کار کنم.
اون فرشتهه تو سیندرلا رو لازم دارم.
همونى که کدوحلوایى رو کالسکه کرد. اینبار بیاد بگه : بى بى دى بابى دى بى بى دى بابى دى بى بى دى بابى دى بوووووو :)))
و در یک لحظه من بفهمم چى کار بکنم با زندگیم...
حالا شما خواستین بگین این واکنش بچه های دبیرستانی نسبت به تیاتر و سینماست اما من کار خودمو می کنم
احمد نگرانه. نگران منه!
من حالم خوب نیست. این تنها جمله ایه که با قاطعیت میتونم بگم و اگه کسی بپرسه چرا؟ هیچی برای گفتن ندارم.
خوب نیستم و هیچ کس کمکی نمی تونه بهم بکنه… شاید حتی خودم.
احمد مدام میاد و میره. میاد و میره، میاد و میره….
هیچ فایده ای نداره اما...
عمرى دگر بباید بعد از وفات ما را
گاهى میون تموم ناامیدى ها و بى هدفى ها و حتى کارماى کارامون که بهمون برمیگرده (!) خوب باشه فقط قهوه خورد و خندید...
در جهان زهری است به نام پوزخند...
ترس هاش بیخوده. آرمان هرچقدر هم که نباشه، هرچقدر هم که دور زندگی کنه، هیچ مهم نیست. تصویرهای احمد همه واقعین. آرمان همیشه همون میمونه بی هیچ کم و کاستی.
اینو نگاه های تحسین برانگیز احمد میگه. اینو خنده های آرمان وقتی باهمن میگه. اینو شوق نویسنده از این که ترساش الکی بوده و قرار نیست آرمان تو زندگى احمد کمرنگ شه میگه…
اینو تمام فضای این عصر، همین آخرای تابستون که شاید غمگین باشه میگه...