_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

پارسال

یک سرى حال و هوا ها مخصوص روزهاى خاصى از ساله...

امسال هم دقیقاً همان حال پارسال را دارم. آدم هاى جدید، داستان هاى جدید اما همان دلهره ى قدیمى و خشم بعدش...

چقدر این روزها یاد پارسال میفتم...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

سیجل

...پس پاندول ساعت

تو نکن استراحت

برو جلو

نذار این حس شه عادت

چقد و چندبار دیگه این موزیک رو بى وقفه قراره گوش بدم که فقط به این جاش برسه؟

نمیدونم...

  • Ba har
  • ۱
  • ۰

احمد یه مدتى نبود رفته بود سفر. مهناز کلى از این مرقعیت استفاده کرد واسه خوش گذرونى هاى ساده که تو تنهایى آدما دارن. کلى لم داد جلو تلویزیون با فیلم محبوبش پاپ کورن خورد. یه روز رفت خونه مامانش تو تخت مامانش با چهل تیکه محبوبش شب خوابید...

سه من بستنى خورد تنها تنها (!) 

وقتى بعد از سه روز احمد کلید انداخت تو در و تقش اومد، مهناز عین بچه ها پرید جلو در و محکم بغل کرد احمدو.

احمد یه بویى میداد که ترکیب بوى آهن خیس خورده و دود بود. 

شاید بگین بوى خوشایندى نیست ولى در لحظه آرامش بخش ترین بوى ممکن براى مهناز بود. به یاد بچگیاش که شبا که باباش میومد خونه همین بو رو میداد. 

حالا شرایط فرق کرده احمد با باباش، زمین تا آسمون فرق داره. مهناز احمدو متفاوت و عجیب دوست داره ولى این هیچ تغییرى تو حس آرامش این بوى _نامتعارف_ ایجاد نمیکنه...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

دلمه

دلم دلمه میخواد. دلمه برگ مو. اونم نه با دستور تهرونیش... 
نه که هوس دلمه کرده باشم دلم براى قانون مضرب ٧تا خوردنش تنگ شده! :))
کلاً دلم واسه این جور قانونا تنگ شده. انقدر که شاید حتى مجبور شم خودم یکى بسازم...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

چرا؟!

با تمام وجود ناراحتم.

دلم میخواد با تمام بند بند بدنم گریه کنم از وقاحت این مردم...

چرا؟ حقیقتاً چرا؟ چرا به هم احترام نمیذاریم...؟!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

همین

همه ى ما باید احترام گذاشتن رو یاد بگیریم و در طول زندگى نه چندان طولانیمون تمرین کنیم که حرمت مفاهیم زندگیمونو نگه داریم. 

همین!

  • Ba har
  • ۱
  • ۰

رهایى :)

خیلى حرفا هست براى گفتن
ولى کلمه هاى مناسب براى گفتنش رو پیدا نمیکنم.
هرچى بیشتر سعى میکنم کلمه هاى مسخره ترى به ذهنم میرسه :))
یه جایى آدم باید رها کنه شاید براى منم همینجاست...
رهاااااایى مطلق
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

ترسناک

این شهر ترسناک است...

اگر از مرگ میترسید، باید گفت این شهر به حد مرگ ترسناک است و سرد. 

من میدانم چطور با آن کنار بیایم و تمام کسانى که در آن زندگى میکنند؛ اما این شهر با تازه واردها خوب تا نمى کند. 

این شهر ترسناک است...

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

تچکر

بعد از یکشنبه ساعت ها خوشحال بودم از خوانده شدن وبلاگم به صورت خیلى اتفاقى و نظرهایى که در ادامه آمد...

ممنونم و خوشحال ترین.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

تلاش بى فرجام

نه این که خوبه. نه این که جالبه، اما یه زمانایى لازمه آدمم خیلى غیرمنتظره  با آدم عاى عجیب و جور وا جور مواجه شه. یه حالتى پیش بیاد که قدر آدم حسابى هاى زندگیشو بدونه...

مرسى از تموم خفناى زندگیم که مطمئنم اینجا رو نمیخونن نصفشون. مرسى از اونایى که تا حالا منو حتى ندیدن ولى تمام تلاششونو کردن واسه گند زدن به زندگیم. (که امکان نداره اینجارو بخونن.)

من فقط باید حرف دلمو یه جا میزدم مهم نیس کى میخونه و کى نه...!

  • Ba har