تو نه خسته ای، نه همپا
تو نه از غیری، نه از ما
.
.
.
چرا وقتی به این جاش میرسه تمام وجودم میلرزه؟
[تو نه بیرون، نه درونی
تو نه ارزون، نه گرونی]
تا حالا شده آستر جیبتون رو پشت و رو کنین، کامل از جیبتون درش بیارین چون یه سرى خرده ریز تهشه که میخواین خالیش کنین؟
من دلم میخواد این کارو با معدم بکنم تا بلکه این حالت تهوع کوفتى تموم شه.
تا بلکه بالاخره بعد از یه هفته خلاص شم.
تو عمر خواه و صبورى که چرخ شعبده باز/ هزار بازى از این طرفه تر برانگیزد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ/ که گر ستیزه کنى روزگار بستیزد
خلاص کلوم که ما تسلیمیم از همین شروع ٩٦
اگه قرار باشه به آدماى ٤٠٠ سال دیگه یه پیام بدى چى مینویسى؟
سه سال پیش:
ما یه دور به تمام شکل های ممکن فکر کردیم. به پوچی / به بهترین حالت / با غم / با هیچگرایی.... هرجور فکر کردیم یه مشکلی یه ایرادی توش پیدا شد.
شما اگه قراره ادامه راه ما باشین که هیچی اگه قراره از اول شروع کنین، این راه ها دیگه قدیمی شده !!
امروز: (بدون این که یادم باشه اصلاً متن بالا وجود داره...!)
میگفتم کلى عشق و حال کنین و خوب زندگى کنین
قبلنا باشعورتر بودم. قبلنا خوب به زندگى نگا میکردم...
Sometimes the lonely days turn into the lonely decades...
توئو باده منو عادت به مستی
دقیقاً وسط کنسرت همونجا که نه راه پیش دارى نه راه پس:
خواننده داره با تمام وجود یه آهنگ احساسى میخونه و فکر تو تماماً اینه که این عبارتى که خوند دو تا "واو معیت" داره!!!
من چم شده؟ :)))
خوابى دیدم با کلى شخصیت که خیلیاشونو میشناختم که البته هیچ ارتباطى هم باهم نداشتند و هیچى تناسبى...
وقتى در میانه خواب، نیمه هوشیار شدم یادمه که بلند با خودم گفتم: "اینو بنویس؛ داستان محشرى میشه پسر...!"
کلیت ماجرا یادمه ولى اون جزئیاتى که داستانو گیرا میکرد نه.براى همین هیچ ارزشى نداره نوشتنش...
و چقدر احساس حقارت پشت این خط هاییست که نوشتم.
نمیدونم منتقل شد یا نه...!
کتاب خاطرات سیلویا پلات فکرم رو مشغول کرده که خاطرات روزانه بنویسم یا نه و در نهایت تصمیم گرفتم که بنویسم.
سوال بعدی اینه که این خاطرات آن قدر خصوصیه که دفترچه قفل دار لازم داره یا وبلاگم جای مناسبیه براش؟
هنوز نمیدونم...