_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

مختارین

یه زمانایى بود همتون خیلى برام مهم بودین. 
این روزا هیچى واسم اهمیت نداره؛ دوس دارین باشین، رو تخم چش جا دارین، اگرم دوس ندارین، من خستم. خسته ترینم براى این که بگم مهمین و باشین و این داستانا... 
مختارین خلاصه. ما فقط به نظرتون احترام...
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

تو فقط هستی که باشی

تو نه خسته ای، نه همپا

تو نه از غیری، نه از ما

.

.

.

چرا وقتی به این جاش میرسه تمام وجودم میلرزه؟

[تو نه بیرون، نه درونی

تو نه ارزون، نه گرونی] 


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

جیب

تا حالا شده آستر جیبتون رو پشت و رو کنین، کامل از جیبتون درش بیارین چون یه سرى خرده ریز تهشه که میخواین خالیش کنین؟

من دلم میخواد این کارو با معدم بکنم تا بلکه این حالت تهوع کوفتى تموم شه.

تا بلکه بالاخره بعد از یه هفته خلاص شم.

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

تصرف عدوانى

این روزها دارم "تصرف عدوانى" رو میخونم
و هرچى جلوتر میره بیشتر از استر حالم به هم میخوره. انقد وابسته بودن انقد سعى در استقلال و شکست خوردن...
بیشتر از این حرصم میگیره و همزمان میترسم که منم اگه به جاش باشم همین کارهارو بکنم... :|
  • Ba har
  • ۰
  • ۰

تسلیم

تو عمر خواه و صبورى که چرخ شعبده باز/ هزار بازى از این طرفه تر برانگیزد

بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ/ که گر ستیزه کنى روزگار بستیزد


خلاص کلوم که ما تسلیمیم از همین شروع ٩٦ 

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

قبلنا

اگه قرار باشه به آدماى ٤٠٠ سال دیگه یه پیام بدى چى مینویسى؟

سه سال پیش:

ما یه دور به تمام شکل های ممکن فکر کردیم. به پوچی / به بهترین حالت / با غم / با هیچگرایی.... هرجور فکر کردیم یه مشکلی یه ایرادی توش پیدا شد.

شما اگه قراره ادامه راه ما باشین که هیچی اگه قراره از اول شروع کنین، این راه ها دیگه قدیمی شده !!

امروز: (بدون این که یادم باشه اصلاً متن بالا وجود داره...!)

میگفتم کلى عشق و حال کنین و خوب زندگى کنین



قبلنا باشعورتر بودم. قبلنا خوب به زندگى نگا میکردم...


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

Sometimes

Sometimes the lonely days turn into the lonely decades...


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

واو معیت

توئو باده منو عادت به مستی

دقیقاً وسط کنسرت همونجا که نه راه پیش دارى نه راه پس:

خواننده داره با تمام وجود یه آهنگ احساسى میخونه و فکر تو تماماً اینه که این عبارتى که خوند دو تا "واو معیت" داره!!!

من چم شده؟ :)))


  • Ba har
  • ۰
  • ۰

حقارت

خوابى دیدم با کلى شخصیت که خیلیاشونو میشناختم که البته هیچ ارتباطى هم باهم نداشتند و هیچى تناسبى...

وقتى در میانه خواب، نیمه هوشیار شدم یادمه که بلند با خودم گفتم: "اینو بنویس؛ داستان محشرى میشه پسر...!"

کلیت ماجرا یادمه ولى اون جزئیاتى که داستانو گیرا میکرد نه.براى همین هیچ ارزشى نداره نوشتنش...

و چقدر احساس حقارت پشت این خط هاییست که نوشتم. 

نمیدونم منتقل شد یا نه...!

  • Ba har
  • ۰
  • ۰

خاطرات

کتاب خاطرات سیلویا پلات فکرم رو مشغول کرده که خاطرات روزانه بنویسم یا نه و در نهایت تصمیم گرفتم که بنویسم.

سوال بعدی اینه که این خاطرات آن قدر خصوصیه که دفترچه قفل دار لازم داره یا وبلاگم جای مناسبیه براش؟

هنوز نمیدونم...

  • Ba har