احمد عزیز،
سلام.
این نامه را من برایت مینویسم! من که تو را خلق کردم در روزهایی که بسیار حرف داشتم برای گفتن و شخصیتی لازم داشتم تا حرف هایم از دهان او بیرون آید.
البته که این روزها هم بسیار حرف برای گفتن هست اما خیال میکنم راهت کمی از دغدغه های من جدا شده است.
جالب است نه؟ من خود تو را خلق کردم و حالا تو داری راهی را طی می کنی که من ترسیمش نکرده ام. این روزها تو به مهناز و بچه دار شدن فکر میکنی و این مسئله نه تنها جالب است، که زیباست؛ یعنی تو آنقدر زنده بوده ای که راه خودت را یافته ای و من شاید در این لحظه در ژرفنای وجودم کمی احساس غرور کنم …
برایت این ها را می نویسم که بگویم : احمد عزیزم که امروز وارد چهارمین دهه ی زندگی ات میشوی، باش! و مدام باش و زندگی را آنگونه که باید برای تو باشد تجربه کن و من تجربیاتت را کلمه میکنم.
احمد عزیزم با آن قد بلند و موهای فر مشکی ات،درسته که خیلی از من بزرگ تری و شاید تنها پشیمانی ام همین باشد که چرا اینقدر بزرگ خلقت کردم و از وقتی جوان تر بودی با تو همراه نشدم! اما مهم نیست.
مهم این است که تو را دارم که مثل همبازی های خیالی کودکی ام، در تنهایی هایم می توانم به تو پناه ببرم.
ممنونم که هستی...
تولدت مبارک!
ما هیج نمی دانیم، تنها پرسه زنندگانی هستیم که گاهی خوشحالیم، گاه ناراحت.
گهگاهی می خندیم و گاهی گریه می کنیم…
گاهی حتی وانمود می کنیم که بسیار میدانیم…
اما
ما هیچ نمی دانیم
این روزها بهترین و خطرناک ترین لحظه هاست. مثل تموم خواب های دوچرخه سواریم که یهو چپ میکردم تو دره و از خواب مپریدم. تو اوج خوش حالی خبرهای بد شنیدن فاجعه ترینه...!
حسرت خوردن هیچ فایده اى نداره اینو میدونم.
پس شما بگین وقتى یه خاطره هایى یاد آدم میاد، وقتى دلت میخواد پیش یه سریا باشى که نمى تونى، چه کار باید کرد به جاى حسرت خوردن...؟
ما باید بیشتر از این ها باشیم
ما باید خیلى خیلى بیشتر از این ها تلاش کنیم
افسوس و صد افسوس
واى بر ما...