من یه قانونایی دارم واسه خودم که هیچی نمیتونه خرابشون کنه...
من شاید خیلی دوست نداشتنی باشم. ولی به اندازه یه حداقلی حق زندگی دارم و این دست شما نیست که بخواین بهم اجازه بدین یا نه...
من یه قانونایی دارم واسه خودم که هیچی نمیتونه خرابشون کنه...
من شاید خیلی دوست نداشتنی باشم. ولی به اندازه یه حداقلی حق زندگی دارم و این دست شما نیست که بخواین بهم اجازه بدین یا نه...
خوبی اینجا اینه که خیلی ها نمیخوننش…
واسه همین میشه اینا رو گفت:
وقتی عمق فکرتو بلند میگی، کائنات به مسخره ترین حالت ممکن می کوبدش… پس هیچ وقت بلند فکر نکن… هیچ وقت جز سطحیات روزمره چیزی نگو...
خیلی خستم بابا از دست همه هم شاکیم
حتی اون رفیق خارجی که دیر به دیر جواب میده رفته رو مخ...
احمد یه قانونی داره که میگه: هر آهنگی یه ۱۵ ثانیه ی ناب داره که اصلا دلیل ساختن آهنگ بوده… البته که میتونه نظرات مختلفی وجود داشته باشه که کدوم ۱۵ ثانیه مورد نظره ولی به هرحال وجود داره. و یکی از تفریحاتش پیدا کردن این ۱۵ ثانیه هاست…
این ۱۵ ثانیه های احمد رو به سخده نگیرین…
این ۱۵ ثانیه های احمد رو دست مایه ادا درآوردن هاتون نکنین...
و اصلا فکر نکنین که ۱۵ ثانیه زمان کمیه… چندین و چند واژه رو میشه کنار هم دریف کرد با ریتم های ناب...
نفس عمیق… احساس گرسنگی شدید… پاهایی که ضعف میره از نداشتن تغذیه سالمه یا خستگی. شایدم از استرس…
باید یک زندگی جدید ساخت که استرس توش هیچ مفهومی نداشته باشه...
هوا سرده،
موهاش بوی دود میده… دستاش میلرزه. این ها همه یادآور خاطره های دور و مه آلودن…
آستین پلیورشو آورده تا نوک انگشتاش و یه جوراب کلفت حوله ای پوشیده که اومده رو پاچه شلوارشو زانوهاشو بغل کرده جمع کرده خودشو نشسته رو مبل، دستاشو از شدت سرما «ها» میکنه…
احمد تو تراس وایساده داره سیگار میکشه… در تراسو وا میکنه با شونه های خم از شدت سرما میاد تو. داره با خودش زمزمه میکنه:«لحظه ای آسمان تو بنگر چهره ی ارغوانیم» و تصور کنین که با صدای خش دارش با همین مکث جالب نامجو اداش میکنه… از پشت میاد مهناز رو بغل میکنه و ماچش میکنه…
احمد بوی دود میده…دستاش میلرزه. هوا سرده...
اگر روزى بچه اى داشته باشم، یا حتى اگر یک صبح تا شب بچه اى را به من بسپارند، برایش عصرانه درست میکنم. بهتر است چیزى جز نون تست و نوتلا باشد اما اگر همان هم بود عیبى ندارد. بعد دقیقاً رأس ساعت ٦ او را مینشانم پشت میز، عصرانه را میگذارم جلویش و خودم رویرویش مینشینم. ابتدا به او یاد میدهم که عصرانه وعده ى بسیار مهمى است و باید همیشه باشکوه برگزار بشود و بعد شروع میکنم از مهمترین مسائل زندگى برایش میگویم. نه این که آموزش بدهم، تنها سوال بارانش میکنم و او خود حتماً در لحظه اى از زندگى طولانى که پیشِ رو دارد، پاسخ آن را خواهد یافت...
در نهایت لحظه اى که او پاسخ کاملاً نسبى سوال من را در ١٥ یا ١٧ سالگى اش کشف کند، براى ٣٠ ثانیه به دست ها، پاها، خودش در آینه و هرآنچه که میتواند در پیرامونش ببیند و لمس کند، به گونه اى نگاه خواهد کرد گویى که اولین بار است آن ها را دیده است. با شگفتى! با سک شگفتى توام با لذت و این نهایت حس اعتماد به نفسى است که یک نفر میتواند تجربه کند...
هیچ وقت تا این ندازه احساس طردشدگی نداشته ام…!