بی خوابی های مدام و سکوت های مرگ بار
آرامش عجیبی که با تشویش گره می خورد
و چشمانی که تار میبیند اما همچنان سعی دارد تا باز بماند...
این من هستم.
سلام ای سه شنبه دلگیر و نارفیق!
بی خوابی های مدام و سکوت های مرگ بار
آرامش عجیبی که با تشویش گره می خورد
و چشمانی که تار میبیند اما همچنان سعی دارد تا باز بماند...
این من هستم.
سلام ای سه شنبه دلگیر و نارفیق!
وقتی دلهره داره، وقتی از فرداش مطئن نیست، به من پناه میاره و من به اینجا...
این پنجمین سیگاریه که امروز کشیده و حالا تازه وسطاشه... تا وقتی بخواد به فیلتر برسه به هزاران هزار داستان میشه فک کرد...
آره کارامو کردم... حقیقتا تمام توانم رو به کار بردم... اما یه جای کار میلنگه!
عصبانیت برای احمد پیش میره و میره تا به یه اندوه عمیق میرسه... اونجا. یعنی این جایی که الان وایستاده، باید سوگواری کنه... به اندازه عمق غمی که داره باید اشک و آه بشه...
احمد نمیتونه گریه کنه... می خواد اما نمی تونه.
تا حالا شده با خودتون فکر کنین: من یه معجزه لازم دارم؟ یه اتفاق خوب. چیزی که باعث شه از ته ته دلم بخندم؟
احمد الان دقیقا همچین حالی رو داره...
به شما فکر می کنم مدام و مدام و هرچه بیشتر میگذرد، عبث بودنش بیشتر ناراحتم میکند...
حتی بارها خوابتان را دیده ام... هرچه روزها بیشتر میگذرد اما بیشتر مسخره می نماید...
اگر جرئتش را داشتم، تنها اگر کمی شجاع بودم، تمام دوستانم را وادار می کردم به نام دیگری صدایم کنند... تنها اگر شهامت مخالفت داشتم با تصمیم گیرندگان، با شخصیتم... با تمام مفاهیم و ارزش های چرتی که فرهنگی را ساخته است که با آن بزرگ شدم.
یک نام شاهنامه ای که با خودش قدرت بیاورد و جسارت...نامی ساده اما عمیقاً تاثیرگذار با تاریخچه ای به وسعت کشورم...
نامی مهربان تر با روحیات یک زن... که اطمینان بیاورد و نه سرخوردگی...
افسوس که چقدر ترسو و ناتوانم
امشب یک لاکی در کیفم داشتم. کشیدمش و به خاطر آوردم دقیقاً ۲۲ بهمن دو سال قبل، اولین لاکی زندگی ام را تجربه. با عزیزترینم...
شاید کمبودتان، نبودن اینستاگرام، یا شاید خیلی چیزهای دیگر که خودم هم نمی دانم، باعث می شود بیشتر از قبل به این جا پناه بیاورم...
این جا آرام است و اطمینان بخش تنها کلمه لازم است. آن چیزی که فراوون دارم.
این جا را دوست دارم... چند روز گذشته، تمام نوشته هایش را بارها مرور کرده ام. راضیم از هرچه گفته ام ... می خواهم آنچه باقی مانده است را فریاد بزنم. با تمام وجود ناگفته هارا بلند، بلندتر از همیشه بگویم...
بارها گفته ام... باز هم می گویم. خیابان انقلاب من را ناراحت میکند...خیلی زیاد و آهنگ های انقلابی ایتالیایی گوش دادن در تمام مسیر انقلاب تا خانه بدترش میکند... این مترو لعنتی سراپا ماتم است...
نقطه امن من بالای تپه ملّی است جایی که کاج های فراوان دارد و تمام برادران نداشته ام از فراز آن پیدا هستند... جایی که می توان با آرامش سوگواری کرد و میوه ی کاجی را ساعت ها در میان انگشتان چرخاند.
و با وجود آن که هیچ کس نیست می توان احساس دلگرمی کرد از حضور تمام آشنایان به ظاهر بیگانه...
نقطه ی امنم تنها چیزیست که باقی میماند سال ها و سال ها...
نمی شه اسمش رو عادت گذاشت... این یه تمرین ذهنی بود روزگاری که حالا شده بلای جون... روزگاری بازی با روزها وتاریخ ها، حوادث و آدم ها یک تلاش بود برای هیجان دادن به زندگی...
امروز اما...
وایمیسته جلوی سینک ظرف شویی آشپزخونه و به پنجره سرتاسری جلوش خیره میشه... خیره ای که تنها یه منظره برفی و هاله ای سفید میبینه نه بیشتر و تمام کلاغ هایی که کز کرده ان رو لبه ی حیاط همسایه فقط نقطه های سیاهن...
داره فکر می کنه به ۱۵ بهمن. به ۱۵ بهمن ها به ۱۵ بهمن دو سال قبل روی سقف ساختمان نیمه کاره و سرما و هیجان و ترس... به ۱۵ بهمن پارسال، به صف سینما و سرما و استخوان درد... به این که حوادث با تاریخ هاشون تو ذهنش مونده و نمی تونی بهشون پشت کنه. به این که ترسناکه با خاطره ها زندگی کردن... به ۱۴ بهمن حتی فکر می کنه؛ دنیا که موهای پرکلاغیش توی باد بازی می کنه و احمد فقط نگاهش می کنه...
به ۱۶ بهمن سه سال پیش فکر می کنه... میلرزه و سرشو میگیره بین دستاش... با خودش میگه باید رها کنی این همه فکر کردنو... این همه روزهای گذشته و اتفاقای صاحاب مرده...
صبح یادش میاد؛ این یا اتفاق نیست یا اگر اتفاق باشه واقعاً عجیبه... احمد دقیقاً و دقیقاً یک سال کامله که این موزیک “خبری نیست” رو گوش نداده بود و یه قانونی داره واسه خودش که تو یه خیابون های خاصی، یه آهنگ های خواصی رو گوش می ده... حالا امروز چرا باید وقتی دقیقاً میرسه وسط خیابون آصف این آهنگ پلی شه؟
این نشونه ها فقط به چشم خودش میاد که یادشه دقیقاً تو چه تاریخی چه اتفاقی افتاده اما این اصلاً خوب نیست...
یه شکنجس... یه کابوس...
یه جورایی داره عذاب می کشه...
راهی هم برای بهبود نیست... جز این که یه روزایی فقط نیان. یه روزایی که احمد با کابوس بیدار میشه، با کابوس راه میره، رانندگی می کنه، با وحشت خاطرات زندگی می کنه و حرف می زنه تا شب بشه فقط خاموش کنه ذهنشو...
یه روزایی کاش از وسط تقویم حذف شن...!
حالا... دقیقاً در همین لحظه که سرم گیج میره... و چه خوب و ناب گیج می ره... تنها به این فکر می کنم که زبان مادریم از بیان احساساتم عاجزه... و خب صد البته که زبان دیگری رو انقدر خوب بلد نیستم که بتونه این خلاء رو پر کنه...