_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰
دستشو میکنه تو موهاى خیس مهناز که تو آشپزخونه بغل یخچال وایساده داره با میترا تلفنى حرف میزنه.
مهناز سرشو تکیه میده به سینه احمد و احمد موهاشو بو میکنه.
میترا اونور دنیا زندگى میکنه و هرازچندگاهى که زنگ میزنه، با مهناز از همه چى حرف میزنن. الان به اینجا رسیدن که مهناز تعریف میکنه که تو مهمونى هفته قبل مسعود خان بند کرده بوده که پارسا باید زن بگیره و زنش یعنى همون مامان پارسا حرص میخورده که الان وقت این حرفا نیست. مهناز این جمله رو که تموم میکنه تلفون رو میذاره رو بلندگو. حالا میترا داره از اونور داد بیداد میکنه که: بابا، هیچوقت ملاحظه نمى کنه کجا، چى بگه. همیشه توى جمع حرفاى نامربوط میزنه. میترا همین طور میگه و مهناز برمیگرده احمد رو نگاه میکنه و یه لبخندى میزنه که معنیش اینه که "نگفتم بهت؟" احمدم با سر تایید میکنه که "راس گفتى والله." بعد یه لبخند اطمینان بخش تحویل مهناز میده که یعنى مثلاً " تو خوبى و این همه اعتراف هاست."
حالا میترا داره از روزمرگیاش میگه و مهناز با یه ریتم خاص و فاصله هاى معین میگه "آها!"
احمدم مهنازو ول کرده اومده نشسه رو کاناپه داره کتاب میخونه. مهم نیست کتابه چیه! احمد تمام متن رو خط به خط میخونه. کلمه هارو جدا جدا میفهمه اما هیچ ایده اى نداره مفهوم همشون در کنار هم چیه. الان براى بار ٢١امه که داره این صفحه رو میخونه و وضع همینه...
تصمیم میگیره دیگه نخونه فقط به کلمه ها خیره بشه و اون چیزى که تمرکزشو گرفته، تو ذهنش بال و پرش بده...
انگار که فیلم ببینه یکسرى تصویر از جلو چشمش تند تند رد میشه. مهناز، خندیدن هاى بلند مهناز، بیمارستان، بوى پودر، گریه، لبخند مهناز این بار با یه بچه تو بغلش...!
احمد داره به این فک میکنه که دوست داره پدر شدن رو تجربه کنه...!
  • ۹۶/۰۴/۲۵
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی