_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰
ولو شده رو تخت وسط حیاط و دورتا دورشو پشه بند گرفته. چشماشو بسته و یه لبخند عمیق رو لبشه… چند ساعت قبل میخواستن یاس های گلدونو بچینن ولی احمد نذاشت. حالا یکی از دلایل لبخندش عطر همین یاس هاست که هرازچند گاهی پخش میشه تو هوا و هجوم میاره به احمد که حالا مثه مومیایی ها خوابیده. درسته گهگاه یه بادی میاد، ولی هوا گرمه. مهناز میره تو خونه پیش مامانجون بخوابه ولی احمد حاضر نیست حال لحظشو با هیچی عوض کنه با این که میدونه فردا که نور خورشید بزنه تو چشمش و از خواب بپره، کل روز رو سردرد میگیره...
  • ۹۶/۰۴/۱۲
  • Ba har

نظرات (۱)

از احمد بیشتر بگو...
پاسخ:
رو چش!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی