ولو شده رو تخت وسط حیاط و دورتا دورشو پشه بند گرفته. چشماشو بسته و یه لبخند عمیق رو لبشه… چند ساعت قبل میخواستن یاس های گلدونو بچینن ولی احمد نذاشت. حالا یکی از دلایل لبخندش عطر همین یاس هاست که هرازچند گاهی پخش میشه تو هوا و هجوم میاره به احمد که حالا مثه مومیایی ها خوابیده. درسته گهگاه یه بادی میاد، ولی هوا گرمه. مهناز میره تو خونه پیش مامانجون بخوابه ولی احمد حاضر نیست حال لحظشو با هیچی عوض کنه با این که میدونه فردا که نور خورشید بزنه تو چشمش و از خواب بپره، کل روز رو سردرد میگیره...
- ۹۶/۰۴/۱۲