_منع عقل_

دلم لرزید؛ دستم به دنبالش در یک شب زنده داری اجباری.

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

احمد یه مدتى نبود رفته بود سفر. مهناز کلى از این مرقعیت استفاده کرد واسه خوش گذرونى هاى ساده که تو تنهایى آدما دارن. کلى لم داد جلو تلویزیون با فیلم محبوبش پاپ کورن خورد. یه روز رفت خونه مامانش تو تخت مامانش با چهل تیکه محبوبش شب خوابید...

سه من بستنى خورد تنها تنها (!) 

وقتى بعد از سه روز احمد کلید انداخت تو در و تقش اومد، مهناز عین بچه ها پرید جلو در و محکم بغل کرد احمدو.

احمد یه بویى میداد که ترکیب بوى آهن خیس خورده و دود بود. 

شاید بگین بوى خوشایندى نیست ولى در لحظه آرامش بخش ترین بوى ممکن براى مهناز بود. به یاد بچگیاش که شبا که باباش میومد خونه همین بو رو میداد. 

حالا شرایط فرق کرده احمد با باباش، زمین تا آسمون فرق داره. مهناز احمدو متفاوت و عجیب دوست داره ولى این هیچ تغییرى تو حس آرامش این بوى _نامتعارف_ ایجاد نمیکنه...

  • ۹۵/۱۲/۰۸
  • Ba har

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی